پارت۳

پارت۳

وقتی در رسوران باز شد هوای گرمی به صورتم خورد که توی اون سرما خیلی دلنشین بود.
بلافاصله دیدمش.پشت به من نشسته بود و پالتوی خاکستری و شالگردنی که من براش گرفته بودم.
به سمتش رفتم.
با دیدنم لبخندی زد و سلام کرد.روبروش نشستم و سلام کردم که پرسید
_روزت چطور بود؟
چقدر دلم میخواست بهش بگم...ولی به جاش لبخند تصنعی ای زدم و گفتم
_مثل همیشه.میدونی که فصل امتحاناست این روزا سر نمره زیاد با دانشجو ها کل کل میکنم.
فکر میکرد من استاد دانشگاهم...ینی همه اینطور فکر میکردن.کسایی که هویت واقعیمو میدونستن از انگشتای دست کمترن...
پرسیدم
_تو چطور؟
_منم مثل همیشه.
شایان معماری خونده بود تو شرکت خونوادگیشون مشغول بود.چند سالی میشد که با هم بودیم.شایان تنها چیز واقعی ای بود که من تو زندگی دروغینم داشتم.
لبخند گرمی زد و گفت
_یه ذوق عجیبی تو چشماته.
چرا انقدر خوب منو میشناسی.لحظه نگاهمو پایین انداختم و با مکث گفتم
_خب...شاید چون فردا تولدمه!
این اولین چیزی بود که اومد تو ذهنم.متنفر بودم ازینکه بهش دروغ بگم ولی...چاره ای نداشتم...
کوتاه خندید و گفت
_پس به خاطر فرداس...فردا روز توعه.
خندیدم.تا کی باید بهش دروغ میگفتم؟ولی برا نگه داشتنش مجبور بودم.من واقعن دوسش دارم...
ادامه داد
_فردا رو تمام و کمال در خدمتم.
_مگه قرار کاری نداشتین؟
_تو مهم تری.
بی اختیار لبخند زدم.خواستم چیزی بگم که سفارشمونو آوردن.بعد از شام کمی قدم زدیم.
زندگی من شامل دو چیز بود.
شغلم که یه دانشمند بودم و مجبور بودم همه چیزو مخفی نگه دارم.
و دومیش...شایان.اون تنها خونواده ی زندگی واقعیم بود.دوستای زندگی مخفیم هم درست مثل من بودن...
ساعت نزدیک ۱۱ و نیم بود و دیگه باید برمیگشتم خونه.
البته کسی منتظرم نبود.خونوادم براشون امن تر بود اگه با من نمیموندن...
نزدیک خونه که شدیم گفتم
_ممنون شب خوبی بود
_ممنون از تو.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت
_پیشاپیش تولدت مبارک
لبخندی زدم و قدردان نگاهش کردم.گفت
_فردا میبینمت.
_میبینمت.
چند لحظه رفتنشو تماشا کردم و بعد رفتم سمت خونه.
کلید انداختم و وارد شدم.پالتومو دراوردم و آویزون کردم.کلیدو هم پرت کردم روی میز.
توی اتاق لباس عوض میکردم که یه دفه صدای شکستن چیزی بلند شد.چشمامو تنگ کردم و دقیق گوش دادم.آروم سمت اولین چیزی رفتم که بشه باهاش از خودم دفاع کنم.چاقویی که تو بشقاب میوه خوری روی میزم بودو برداشتم و با قدمای اروم از اتاق بیرون رفتم که از چیزی که دیدم خشکم زد...
چشمام گرد شد و چاقو از دستم افتاد...کسی که جلوم بود... خود من بودم...
دیدگاه ها (۱)

شخصیت ها

شخصیت ها

پارت۲

پارت۱

و....ویو جونگکوک رسیدیم عمارت بدون اینکه توجه بهش کنم رفتم ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط